چالش زمان بندی
کد داستان: ۱۵
با سلام
پسر ۱۷ ساله ای دارم که امسال کلاس یازدهم است. تابستان امسال بخاطر کرونا نتوانست هیچ کلاسی برود. بسیار هم سحرخیز است. از ابتدای صبح که بیدار می شد صبحانه ی مختصری می خورد و شروع می کرد به بازی ایکس باکس.
هر چی بهش می گفتم مامان ساعت برای بازی ات بگذار وسطش درس و ورزشت را هم انجام بده اما گوش نم یکرد. بلاخره یک روز تصمیم گرفتم کاری کنم که خسته شود. از اول صبح به او گفتم من هم کنارت می نشینم و تا زمانی که بازی می کنی همین جا می مانم. باورش نمی شد از هشت و نیم تا ۱۲ظهر بازی کرد. بعد هم بلندشد کش و قوسی به خودش داد و خندید. من هم نه ناهاری درست کردم و نه کارهای جمع آوری خانه را انجام دادم. میوه ای اورد و خورد. من هم همچنان نشسته بودم (البته خودم کلافه بودم از این اوضاع).
ساعت ۲ پدرش آمد. من هم گفتم جریان چیست. اتفاقاً تخم مرغم هم نداشتیم و مجبور شدن نان و پنیر و هندوانه بخورند. آنقدر هندوانه بی مزه و سفید بود که به زور خورده شد. بعد هم به اوگفتم اگر بخواهی باز هم بازی کنی من هم کنارت می نشینم!! شام هم همین است.
همین شد که از فردا برای بازی کردن خودش ساعت گذاشت. دو ساعت بازی، دو ساعت تمرین و درس و ورزش
و همچنان این برنامه ادامه دارد…